نظرات: ۱۴
شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۵
نظرات: ۱۴ |
۱۵
ندا؛ از وزارت نیرو تا آسمان

ندا رفیعی پارسا ۱۰ سالی از من کوچکتر بود، شاید این فاصله سنی باعث شد روزگار کودکی او  را خوب به یاد ندارم؛ با اینکه ندا نوه عمه‌ام بود، اما پس از فقدان پدر سال‌ها از وی خبر نداشتم و هر کدام مشغول روزگار خویش بودیم.

سال‌ها بعد، در میانه‌ی تلاش‌ نخبگان توانیر برای احقاق حقوق، نامی در میان مکاتبات دست‌به‌دست می‌شد: دکتر ندا رفیعی پارسا، از نخبگان جذب‌شده‌ی وزارت نیرو. خواهان رأیی که دیوان عدالت اداری صادر کرده بود، نوه‌ عمه‌ام، پس از کسب اخذ مدرک دکتری مهندسی صنایع از دانشگاه صنعتی امیرکبیر، به جمع نخبگان وزارت نیرو پیوسته بود.
او را تا سال ۹۷ ندیدم. در آن سال‌ها من رئیس گروه بهره‌وری بودم و در ساختمان وزارت نیرو مستقر شده بودیم. گه‌گاهی در رستوران او را می‌دیدم. ندا زنی باهوش، دقیق، و البته گله‌مند از شرایط شغلی‌اش بود. مرتب می‌گفت مسئولیت‌هایی که دارد با توانش هم‌خوان نیست! ندا، به دلیل کار در دفتر برنامه‌ریزی معاونت برق، از نگاه آماری، شناخت خوبی از صنعت برق داشت و دغدغه‌هایی بزرگ‌تر از جایگاهی که در آن بود، داشت.
در اردیبهشت سال ۹۹ به مدیریت دفتر فاوا منصوب شدم. آن‌جا بود که در کنار سایر وظایف، مسئولیت بزرگ ساماندهی داده‌های توانیر را بر عهده گرفتم. برای اجرای این مأموریت، نیازمند نیرویی بودم که مفهوم‌مدیریت داده را می‌داند. یاد گفت‌وگوهایم با ندا افتادم. کسی را دقیق‌تر و هم‌دل‌تر از او سراغ نداشتم.
با آقای مهندس سجادی معاون محترم وقت، مشورت کردم. از نسبت فامیلی با ندا گفتم تا انتخاب را شفاف و بر اساس شایستگی پیش ببریم. ایشان گفتند گزینه‌ها را به کلینیک مدیریت بفرستیم و مصاحبه نهایی با خودشان باشد. در آن برهه، متخصص حوزه GIS ارجاع به کلینیک مدیریت را در شان خود ندانست و در فرایند انتخاب شرکت نکرد و از بین سایرین ندا در ارزیابی‌ها نمره‌ی بالاتری گرفت. سوابق علمی‌اش را ارائه کرد، مقالات ISI، تجارب پژوهشی، دقت و تیزهوشی‌اش... و سرانجام با تایید آقای مهندس سجادی، به ریاست گروه آمار و GIS منصوب شد.
در همان دوران دوستی ما عمق گرفت؛ دوستی‌ای بر پایه‌ی اعتماد، صداقت و دغدغه‌مندی. با شروع پروژه حکمرانی داده، ندا دوشادوش من ایستاد. تلاش بی‌وقفه‌اش برای تهیه و انتشار آمارهای رسمی و ساماندهی داده‌های مکانی، الگویی از تعهد حرفه‌ای بود. ندا به عنوان مدیر پروژه حکمرانی داده،با وجود وقفه‌هایی که به دلیل دستورات وزارت نیرو پیش آمد، مأیوس نشد و با جدیت انتشار آمارهای کیفی را ادامه داد، و چشم به روزی داشت که دوباره طرح حکمرانی داده به جریان بیفتد.
در جریان جنگ وحشیانه دوازده‌ روزه‌ صهیونیست‌ها، دورکاری برقرار بود و من هر روز در محل کار حاضر می‌شدم. ندا هم که همیشه مشغول کار یا تدریس بود، بی‌قرار شده بود. روز قبل از شهادت با من تماس گرفت. می‌خواست بیاید شرکت و سری به من بزند. می‌خواست فایل‌ها را از سامانه آماری بگیرد و برای همکاران گروهش مستقر در شهرستان‌ها ایمیل کند. دلش برای کار تنگ شده بود؛ بی‌کاری برایش غریب بود!
پس از اعلام حضور ۳۰ درصد حضور کارمندان، صبح آن روز آمد و در دفترم نشستیم. با هم گپ زدیم، از خاطرات کودکی، از بمباران‌ها، از خاطره‌های مادری که فرزندانش را پس از هر حمله به حمام می‌برد، از جنگ، از جانبازان و آنجا گفت: «اگر قرار باشد برویم، رفتن (شهادت) بهتر است…» و بعد برخاست و گفت می‌رودم به اتاقم تا فایل‌ها را بردارم. لحظه‌ای بعد تماس گرفت که همکار دیگری هم می‌خواهد بیاید و خواست با حراست هماهنگ کنم.
در ساختمان مدیرعامل مشغول آماده‌سازی سالن‌ها بودیم که ناگهان صدای انفجار آمد! موجی از هراس! شیشه‌هایی که فروریخت! و فریادهایی که به آسمان برخاست. آن روز دخترم با من بود. دستش را گرفتم و طبق دستور آقای دکتر قاسمی به سمت بیرون ساختمان را دویدیم. وقتی دیدم ساختمان شهید قاسمی آسیب دیده گفتم: ندا کجاست؟!
چند بار تماس گرفتم. اشغال بود. بار آخر صدایی آشنا آمد: «خانم نیکخواه، بیاین اینجا! خانم رفیعی نمی‌تونه تکون بخوره…»
با تمام توان دویدم. نگهبان‌ها و همکاران، جان بر کف، برای نجات او شتافتند. آقایان قاسمی، ربیعی، پناهی، همکاران حراست، همگی برای نجات ندا تلاش کردند. یکی او را به دوش گرفته، دیگری از پشت او را نگه داشته بود. بالاخره ندا را دیدم… چشمانش نیمه‌باز… دستش در دستانم. فشار مختصری به دستم  داد… و بعد رها کرد. انگار می‌خواست چیزی را به من بگوید!!
در آمبولانس، همراهش بودم. دخترم، نگران و ساکت. ندا را به اورژانس ولیعصر بردیم. لحظه‌ای مانیتور صاف شد و او را به اتاق دیگری بردند و از ما خواستند مکان را ترک کنیم…
آنگاه از شرکت تماس گرفتند که به جهت رعایت امنیت، باید ماشین‌ها را از شرکت خارج کنیم.
برای من سخت بود به دختر عمه‌ام زنگ بزنم و حال تک دخترش را اطلاع بدهم، به‌عموم زنگ‌زدم‌ تا خانواده عمه را مطلع کند و از بیمارستان رفتم. 
در ترافیک سنگین خیابان بودم که خبر رسید: ندای عزیزم به ندای حق تعالی لبیک گفت…
شهیده ندا رفیعی پارسا، بانویی از جنس دانش، تعهد، و صداقت و دختری که همکار، همراه و دوست بود. یادش تا همیشه در قلبم زنده خواهد ماند.

دل نوشته‌ای از: امیره نیکخواه - مدیرکل فناوری اطلاعات و آمار شرکت توانیر

نظر شما چیه؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

آخرین اخبار